زن فاسق دار

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: اشکورات

منبع یا راوی: گردآورنده: کاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 447 - 449

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: -

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

روایت زن «زن فاسق‌دار» در گروه قصه‌های زن جای می‌گیرد. روایت‌هایدیگری از این قصه تحت عناوین مختلف ضبط شده است که تا به حال چند روایت را در جلدهای مختلف فرهنگ نوشته‌ایم. یکی از نقاط مشترک این‌ روایت‌ها وجود شخصی است که مرد را از فاسق‌دار بودن زنش با خبر می‌کند. در روایت «زن فاسق‌دار» این کار را پیرزن انجام می‌دهد. این اشخاص گویا رمز خواسته زن را از مرد متوجه شده و پی به حقیقت قضیه می‌برند. روایت «زن فاسق‌دار» را از کتاب «افسانه های اشکور» بالا نقل می‌کنیم.

مردی بود زنی داشت. زن به مرد گفت:« همه گوشت می خورند، تو هم برو نیم من گوشت بخر بیار تا ما بخوریم» تو نگو آن زن فاسق داشت و فاسق این حرف‌ها را یادش داده بود. مرد رفت و گوشت خرید و آورد. زن گفت:« گوشت را که خریدی لااقل می‌پرسیدی چقدر نمک باید در دیگ بریزم و گوشت را بپزم .»مرد بار دیگر رفت پیش قصاب و گفت: « گوشت را به من فروختی اما نگفتی چقدر نمک باید در آن بریزم.» قصاب گفت:«ای... یک کاسه، نیم کاسه» مرد گفت: «فراموش می‌کنم.» قصاب گفت: « همین‌طور که می‌روی بگو، کاسه، نیم کاسه تا یادت نرود.» مرد به راه افتاد و همین طور که می‌رفت می‌گفت :«کاسه نیم کاسه، کاسه نیم کاسه» شخصی داشت زمین کشت می‌کرد پرسید:« چه میگویی؟ »مرد گفت:«می‌گویم کاسه، نیم کاسه.» آن شخص مرد را به باد کتک گرفت که:« این چه حرفی است میزنی؟» مرد گفت:«آخر چه بگویم؟» آن شخص گفت:«بگو، یکی به هزار، یکی به هزار .»مرد به راه افتاد و همین طور می‌گفت:« یکی به هزار، یکی به هزار.» سر راه به دهی رسید که مرده‌ای را می‌بردند دفن کنند. مرد گفت:« یکی به هزار، یکی به هزار.» به باد کتکش گرفتند. گفت:«آخر چه بگویم؟» گفتند:«بگو همین باشد و دیگر نباشد همین باشد و دیگر نباشد .»مرد به راه افتاد و همین‌طور می‌گفت :«همین باشد و دیگر نباشد، همین باشد و دیگر نباشد.» رسید به دهی که عروسی بود. گفت:«همین باشد و دیگر نباشد،همین باشد و دیگر نباشد.» کتک مفصلی نوش جان کرد. گفت:« آخر چه بگویم؟» گفتند:«بگو، همیشه عروسی» رفت و رفت تا به پیرزنی رسید. پیرزن گفت:«زیر لبی چه می‌گویی؟» مرد گفت:«راستش را بخواهی زنم مرا فرستاد به دنبال گوشت و نمک، کتک مفصلی خورده ام و حالا می‌گویم همیشه عروسی. همیشه عروسی.» پیرزن گفت:« زن تو فاسق دارد.» مرد گفت:«نه! این چه حرفی است که می‌زنی؟» پیرزن گفت:« چقدر با من شرط می‌بندی که به تو ثابت کنم زنت فاسق دارد؟» مرد گفت:« اگر ثابت کنی که فاسق دارد ،یک من زعفران به تو می‌دهم.» پیرزن گفت:‌«باشد تو برو توی پوست گاو پنهان شو. من تو را به خانه می‌برم و فاسق را نشانت می‌دهم.» مرد به داخل پوست گاو رفت و پیرزن پوست را به دوش گرفت و رفتند. همین که به خانه رسیدند زن و فاسق کباب می‌خوردند پس از شام پیرزن گفت:« چه خوب است هر کس یک دهن آواز بخواند.» فاسق یک دهن آواز خواند. زن هم خواند، و بعد رو کرد به پیرزن که:« حالا نوبت تو است» پیرزن کوبید روی پوست و خواند:« انبانک گوش کن مکر زنان را - حالا بیرون بیار یک من زعفران را.» مرد از داخل پوست بیرون آمد و فاسق و زن را دید که دست در گردن هم نشسته‌اند. به آن‌ها حمله کرد. فاسق می‌خواست فرار کند که مرد با کارد شکمش را پاره کرد و زن را هم کشت و یک من زعفران به پیرزن داد و مرخصش کرد .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد